نخند...
به لباس کهنه ی کودکان خیابانی...
به سرآستین پارهی کارگری که دیوارت را میچیند و به تو میگوید ارباب…
به پسرکی که آدامس میفروشد و تو هرگز نمیخری…
به دستان پدرت...
به جاروکردن مادرت...
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد...
به مردی که در بانک از تو میخواهد برایش برگهای پرکنی...
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچهها جار میزند...
نخند...!